نویسنده: احسان ترابی گودرزی



 

بازخوانی زندگی مبارزاتی نواب

معیار رفتار این بود که خدا چه می خواهد و به چه چیزی راضی است. حساب و کتاب نمی تراشید. عقلاً و شرعاً که مطمئن می شد، برای وظیفه ای که تشخیص داده بود اقدام می کرد. می خواست کمک به یک فقیر در همسایگی اش باشد، می خواست برداشتی یک سد و یک آدم از سر راه اسلام و مسلمین باشد یا جابه جا کردن کوه ها اهل عمل بود.
خدا و پیغمبر دلش را برده بودند. آنها که «جامعه» خواندنش را دیده بودند یادشان هست وقتی می رسید به «معکم، معکم، لا غیرکم» (با شما اهل بیت هستم و با دشمن تان بیگانه ام) تمام بدنش زبان می شد و راستی اش را گواهی می داد. در عمل هم همین بود. انگار دارد «جامعه» را زندگی می کند؛ مثل آن دفعه ای که شاه را دیده بود و با هم حرف زده بودند. شاه گفته بود: «من هم یک مؤمن یکتاپرستم» و نواب هم گفته بود: «فقط ادعا کافی نیست. باید ایمانت را در حد توان آشکار کنی. اگر چراغ بگوید من چراغم و نور نداشته باشد، ادعایش بی منطق است». از دیوار صدا در می آمد و از شاه نه. آخر سر هم که بیرون آمده بود خبرنگاران ریخته بودند دور و برش و از علت شرفیاب شدنش به حضور شاه پرسیده بودند. او هم جواب داده بود که من به حضورش شرفیاب نشده بودم، او به حضور من شرفیاب شده بود!
1303 به دنیا آمد. ازآب و گل که درآمد، قصد کرده علوم دینی بخواند. برای تأمین خرج تحصیلش، در شرکت نفت آبادان شروع به کار کرد. از همان روزها هر جا که سرو کله ظلم پیدا می شد سید مجتبی ساکت نمی نشست. توی همان شرکت نفت، ماجرای ظلم به کارگری پیش آمد و او شد مدافع حق پایمال شده آن کارگر. کار کشید به بیرون آمدنش از شرکت نفت، بعد هم رفت نجف درس بخواند. آنجاپای ثابت درس های علامه امینی بود. استعدادش حرف نداشت. علامه بعدها گفته بود طولی نکشید که رابطه مان از استاد و شاگردی درآمده بود. نواب در نجف بود و کسروی در تهران برای خودش بساطی راه انداخته بود. یک قلم از نوشته هایش علیه تشیع و اسلام بود. صراحتاً به محضر امام صادق (ع) و امام زمان (عج) توهین می کرد. دوره غربت اسلام بود. حسرت مانده بود بر دل اهل دین که یک نفر کاری بکند، که سید مجتبی کاری کرد کارستان.
نوشته ها و اخبار خرابکاری های کسروی رسیده بود به نجف. در جلسه تفسیر قرآن، شیخ محمد تهرانی از درد دلش و از غم مظلومیت دین و اینکه کسی نیست مشتی به دهان کسروی بکوبد می گوید. نواب نیز از جایش بلند شده و می گوید: «فرزندان علی (ع) هستند تا جوابش را بدهند». کمی بعد هم در خانه علامه امینی علما جمع شده بودند و کار کشیده بود به بحث کسروی. علما حکم به ارتدادش دادند. نواب هم آنجا بود. بعد از جلسه به سمت ایران حرکت کرده بود. با اینکه حکم ارتدادش را داشت، رفته بود خانه کسروی تا با او اتمام حجت کند. کسروی لجوج بود و گوشی برای شنیدن حرف حق نداشت. کار خودش را می کرد. نواب هم کسی نبود که در امر دین کوتاه بیاید. شخصاً کمی حکم را اجرا کرد اما کسروی جان سالم به در برد و زنده ماند.

تولد فدائیان اسلام

کسروی پس از اقدام نواب کارهای قبلی اش را با عناد بیشتری پی گرفت. کسانی مثل سید حسین امامی دور نواب جمع شدند و او را به رهبری شان انتخاب کردند و شدند «فدائیان اسلام». اولین گام گلی هم که کاشتند اتمام یک کار ناتمام بود.
دادگاهی فرمایشی از سوی رژیم تشکیل شد تا به اتهامات کسروی رسیدگی کند و سرو صدای علما و مردم را بخواباند. «امامی» جلوی همان دادگاه، «کسروی» را به گلوله بست. کار تمام شد و مردم خوشحال شدند. توهین های عجیب و غریب کسروی به مقدسات پاسخی در خور گرفته بود.
قرار بود دست فدائیان اسلام یک بار دیگر از آستین سید حسین امامی بیرون بیاید. صنعت نفت در راه ملی شدن بود. دربار شاه به عنوان مدافع انگلیس جلوی ماجرا ایستاد. انتخابات دوره شانزدهم مجلس هم به ناکجاآباد کشیده شد و دربار نتایجش را دستکاری کرد. می خواستند هر طوری شده جلوی ملی شدن صنعت نفت را بگیرند. مغز متفکر ماجرا «عبدالحسین هژیر» بود. فدائیان چند بار برایش پیغام فرستادند که افاقه نکرد. آنها هم از چند مرجع مانند آیت الله خوانساری حکم گرفتند و صبر کردند تا فرصت مناسب پیش بیاید. هژیر با وجود اعتقادات بهایی اش، به مجالس روضه ایام محرم می رفت. محرم سال 1328 شمسی، شد آخرین دفعه این ریاکاری و فریب. امامی در یکی از همین مجالس عدالت را اجرا کرد و فرستادش آنجایی که باید؛ و خودش را هم تسلیم کرد. وقتی در میدان سپه آن موقع دارش می زدند، جز ترنم «لااله الا الله» صدایی از او شنیده نمی شد. نواب در رثایش گفته بود: «ای جگر گوشه زهرا، آسوده بیارام و در باغ رضوان خدا قدم به آسایش بزن».
بعد از ماجرای هژیر، شاه سپهبد رزم آرا را به قدرت منصوب کرد تا با نظامی گری و نمایش اقتدار، عنان کار را به دست بگیرد. فدائیان اسلام این بار نیز دست به کار شدند و پس از گرفتن حکم از مراجع، مقدمات کار را فراهم کردند. فدائیان قبل از اقدام نهایی، اعضای جبهه ملی را خواستند تا قول دهند بعد از اینکه رزم آرا از سر راه برداشته شد و به قدرت رسیدند، شریعت اسلام را مد نظر قرار دهند و براساس آن عمل کنند. آنها هم قول دادند و رفتند و نشستند و نگاه کردند که جاده چطور صاف می شود.
آیت الله فیض از علمای بزرگ تهران در گذشته بود. «پهلوی» مجلس ختم تشکیل داده بود تا حفظ ظاهر کند. رزم آرا هم قرار بود به مجلس ختم آیت الله برود. اسدالله علم و چند تن دیگر از وزرای کابینه هم همراهش بودند. «فدائیان اسلام» نیز خلیل طهماسبی را به مجلس ختم فرستاد تا بزرگ ترین دلیل شادی روح آیت الله باشد. خلیل چشم دوخته بود به درب مسجد شاه. دارودسته رزم آرا که پایشان را گذاشته توی مسجد، طهماسبی معطل نکرد. تا رزم آرا بفهمد ماجرا از چه قرار است، گلوله ای به پیشانی اش نشست. صدای گلوله که بلند شد، اسدالله علم از یک طرف و باقی مقامات هم از طرف دیگر فرار کردند. خلیل فرصت داشت تا سر فرصت دو گلوله دیگر هم در شانه هایش بکارد و درجه اش را ارتقا دهد! خلیل به زندان کاخ دادگستری افتاد که البته بیست ماه بعد با فشار مردم و علما از زندان آزاد شد.
پشت بند اعدام انقلابی رزم آرا و ارتقاء درجه اش در جهنم، ارزش سهام شرکت نفت انگلیس سقوط کرد، انگار قرار بود پای انگلیس کم کم از خرخره اقتصاد نفتی ایران برداشته شود.

دنبال اسلام هستیم!

جبهه ملی در پی ترور هژیر و با تجدید انتخابات جانی تازه گرفته بود و حالا که رزم آرا به همت مردان نواب از سر راه برداشته شده بود، به قدرت بیشتری رسید. فدائیان سهم نمی خواستند؛ تنها چشم انتظار وفای به عهد بودند تا اسلام بشود اساس تصمیم گیری ها. نه تنها خبری از وفای به عهد نشد، که بهانه گیری های عجیب و غریبی از طرف جبهه ملی شروع شد. مصدق، نواب را به زندان انداخت. جرمش این بود: «شما چند سال قبل تر سخنرانی کرده اید. مردم تحریک شده و به مشروب فروشی ها خسارت زده اند». دربار، زندانی شدن نواب را می انداخت گردن دولت، دولتی ها هم آدرس دربار را می دادند. کار به اینجا ختم نشد؛ حتی وقتی نواب آزاد شده بود متهمش می کردند که مهره انگلیسی هاست. انگار برای جبهه ملی سیاست بدجوری از دیانت جدا شده بود.
پس از کودتای 28 مرداد 32نواب گفته بود دولت و دربار تا زمانی که در برابر احکام اسلام سر تسلیم فرود نیاورند، قانونیت ندارند.

خاطرات شیرین قم

قم حداقل دو خاطره شیرین از نواب دارد. یک بار سید مجتبی می خواست در حرم حضرت معصومه (ص) سخنرانی کند. از طرف تولیت آستان تا می توانستند جلوی پایش سنگ انداختند و جو را علیه اش مسموم کردند. محکم کاری را به بلندگوها هم رساندند و قطع شان کردند. نواب بی اعتنا رفت روی دوش هوادارانش و سخنرانی آتشینی کرد. آن روز گفته بود: «هنوز باد به پرچم حرم عمه ما حضرت معصومه (س) می وزد و یزید و یزیدیان بدانند که دوامی ندارند و نابود می شوند». مستمعین سر از پا نمی شناختند. مردم قم آن ایام تا چند روز می رفتند به چادری که در حیاط خانه ای برپا بود و می شد نواب را آنجا دید.
یک بار هم نوبت رسید به خود «پهلوی» که تازه از سفر آمریکا برگشته بود و خیالش از طرف روسای آمریکایی اش راحت بود و می خواست اقتداری نشان دهد. شاه تصمیم گرفته بود جنازه پدرش را بیاورد و در قم دفن کند؛ پدری که مظهر ضدیت با اسلام بود.
نامه ای رسید به دست سید مرتضی برقعی از وعاظ معروف قم با این متن: «جنازه اعلیحضرت فقید را به قم می آورند. قبول منبر مجلس ختم ایشان موجب مزید امتنان است». نامه دیگری نیز به دست این واعظ می رسد. سید عبدالحسین واحدی از فدائیان اسلام پشت پاکت مقوای سیگار هما برایش نوشته بود: «سید مرتضی برقعی! اگر در مجلس ختم رضا خان قلدر؛ این مرد جهنمی رفتی شکمت را پاره می کنیم».
سید مرتضی که نرفت هیچ، با کنترل فدائیان، نه مردم و نه طلاب هیچکدام حتی سر از پنجره در نیاوردند که حمل جنازه را تماشا کنند. مراسم حمل جنازه مثل خودش بدجوری ساکت و بی سروصدا بود. دو طرف خیابان را تعدادی از کارمندان و عده ای از اوباش پر کرده بودند. زیارتنامه خوان ها حرم آن روز لباس روحانیت پوشیدند و دور و بر جنازه را گرفتند تا برای شاه آبرو داری کنند. نشد؛ همه اش رفت.
بعد از آزادی از زندان مصدق، نواب دوباره رفته بود قم. مردم چنان استقبالی از او کردند که انگار یک مرجع عالیقدر به شهرشان رفته.

روزهای آخر

سال 1334 شاه می خواست ایران در پیمان نظامی بغداد شرکت کند. نواب می گفت نتیجه اش می شود شرکت ملت های مظلوم در جنگ هایی در راستای مطامع ابرقدرت ها.حرف حساب هم البته که خریدار نداشت و «حسین علاء» چمدان هایش را بسته بود برود بغداد و فرمان شاه را اجرا کند.
از فدائیان اسلام، مظفر علی ذوالقدر دست به کار شد. به اهواز رفت تا مانع علاء شود اما تیرش به خطا رفت و او زخم سطحی برداشت و با سری باند پیچی شده به بغداد رفت. سید عبدالحسین واحدی هم که برای اتمام کار ناتمام ذوالقدر به اهواز رفته بود دستگیر و پس از انتقال به تهران، با کلت کمری سپهبد آزموده در دفتر بختیار کشته شد.
دستگیری ها تازه شروع شده بود. سید مجتبی نواب صفوی، سید محمد واحدی و خلیل طهماسبی پس از ذوالقدر به زندان افتادند.
کار محاکمه فدائیان اسلام هشت روز طول کشید و در دو ساعت حکم اعدامشان صادر شد. نواب در دادگاه بیشتر به تشریح ضرورت ها و علت ها می پرداخت و مواضع فدائیان را روشن می کرد؛ طوری که واحدی یک بار در دادگاه خندیده و گفته بود: «بچه ها اینجا مسجد شده و آقا منبر رفته اند». حکم دادگاه و خبر اعدام که قرائت شد، طهماسبی و واحدی می خندیدند. نواب هم سجده شکر بجا آورد. علتش را پرسیدند و شنیدند: «عمری در قنوت نمازهایم از خدا شهادت می خواستم. حالا چرا خوشحال نباشم».
نه منتظر شدند که شاه از تفریحات آبعلی برگردد و نه حتی به قانون عمل کردند تا فرصت ده روزه فرجام خواهی بگذرد. فدائیان را بردند و با شکنجه و آزار از خجالت شان درآمدند.
سحرگاه 27 دی 1334 درب سلول را باز کردند تا بپرسند فدائیان قبل از اعدام چیزی می خواهند یا نه. نواب برای غسل شهادت آب خواسته و تأکید کرده بود که گرم باشد، تا سردی آب در هوای سرد زندان موجب رنگ پریدگی اش نشود. فدائیان اسلام حواسشان به عزت سربازان اسلام هم بود. به خواست خودشان چشم هایشان باز بود و گلوله ها را تماشا می کردند. نواب و یارانش موقع تیرباران اذان می گفتند. گلوله ها که به پیکر شهید سید مجتبی نواب صفوی می نشست، اذانش رسیده به «اشهد ان علی ولی الله».
همسرش از همان شروع زندگی گله کرده بود که زیر دست زن پدر بزرگ شده. نواب جواب داده بود از حالا به بعد، هم همسر، هم مادر و هم رفیق توام. همسرش بارها از او شنیده بود که: «نوکرت هستم»، «کوچکت هستم».

نواب ... و ماارداک ما نواب

آرمان نواب، عزت اسلام و مسلمین بود. سال 1332 نواب در «مؤتمر اسلامی» شرکت کرد؛ اجلاسی که برای حمایت از مردم فلسطین و آزادی قدس تشکیل شده بود. یاسر عرفات از آن روزها نقل کرده که جوان بوده و در مصر با نواب برخورد داشته. به نواب می گوید: فلسطینی است و در الازهر معماری می خواند. نواب در پاسخ می گوید: «امروز فلسطین تحت اشغال است و زیر چکمه های صهیونیسم. هموطنانت اسیر هستند و تو اینجا معماری می خوانی که در آینده دنبال کسب مادیات باشی؟! برو برای نجات ملتت قیام کن».
بعدها پیرمردی برای سید محسن میردامادی خاطرات جالبی از حضور نواب و روزهای اجلاس تعریف کرده بود. اول حرف های پیرمرد درآمده بود که: «نواب ... و ما ادراک ما نواب». این طور که از حرف های پیرمرد بر می آمده نواب با آن قد و قامت نحیف می رود پشت تریبون تا حرف هایش را شروع کند. همه متحیر بوده اند که این جوان چه خواهد کرد و وقتی خطابه اش به آخر رسیده چنان عظمتی در نگاه بقیه می یابد که همه می خواهند به او نزدیک شوند و با او حرف بزنند. او به حضار نهیب می زند و کمیسیون های مختلفی که تشکیل شده اند را همه روزه از صبح تا پاسی از شب به کار می کشد. پیرمرد، شیفته نواب بوده و همه جا همراهش می رفته. او از مناجات های شبانه نواب گفته که اشک می ریخته و در قنوتش از خدا پیروزی قطعی و سریع اسلام و مسلمین در برابر دشمنان به خصوص صهیونیسم را می خواسته.
یک بار هم حین بازدید از مرز اردن و رژیم صهیونیستی نواب از مرز می گذرد و می گوید: «برادران دنبال من بیایید!» همه بی اختیار پشت سرش می روند و می رسند به ویرانه مسجدی در دو کیلومتری داخل سرزمین های اشغالی. نماز را به جماعت می خوانند و نواب سخنرانی می کند. پس از بازگشت خیلی ها اعتراض می کنند که نترسیدی سربازان صهیونیست ما را به گلوله ببندند؟! نواب جواب می دهد: «به خدا قسم هدفم همین بود که دیوانگی کنند و برگزیدگان ملل اسلامی را با گلوله به خاک و خون بکشند. شاید ملت های مسلمان بر سر غیرت بیایند و این لکه ننگ را از دامن سرزمین های اسلامی پاک کنند».

مرد تلاش همیشگی

آیت الله طالقانی دوبار به نواب و فدائیان پناه داد. یک بار پس از ترور هژیر، فرستادشان به روستای ورکش طالقان و یک بار هم پنج روز پس از ماجرای علاء در خانه خودش پنهانشان کرد. نواب در ورکش بیکار نمی ماند و با اسم جدیدش (آقای نجفی) شروع به عمران و آبادانی می کند. حمام می سازد، رودخانه ده را لایروبی می کند و سخنرانی و نماز جماعت بر پا می نماید. فدائیان سه ماه در ورکش ماندند. پیرمردان ورکش طالقان خاطرات شیرینی از آن ایام تعریف کرده اند.

جریان نواب

نواب شده بود یک جریان. پس از ماجرای کسروی، مجله «خواندنیها» قصد می کند چهار صفحه مطالب غیر اخلاقی هم چاپ کند. تعدادی از نسخه های مجله توزیع می شود و نسخه های شهرستان هم در شرف توزیعند که یکی از هواداران نواب می رود دفتر مجله. او را که می بینند قیچی بر می دارند و بی چک و چانه خودشان صفحه ها را قیچی می کنند. گاهی یک کاسب هوادار نواب در آبادان به تنهایی جلوی رباخواری و فساد می ایستاد و جلویش را می گرفت یا اگر هوادار نواب می رفت در قهوه خانه ای که بساط قمار در آن پهن بود، زود تعطیلش می کردند.
منبع: نشریه همشهری آیه شماره 9